۱۳۹۵ مرداد ۳, یکشنبه

قصه های ناگفته عاشق ترینها


آری.. 
اولین روزهای مرداد، یادآوری سالگرد عملیات کبیر فروغ جاویدان است. حماسه‌یی فراموشی‌ناپذیر که تا به ابد زیب تاریخ این میهن خواهد بود و نسلهای آینده نیز از سرچشمه جوشان و خروشان ارزشهای انقلابی و مبارزاتیش خواهند نوشید از مادرانی که با عشق بی پایان به کودکانشان ارزشی نوین را رقم زدند.
...
قلب مهناز از بغضی غریب فشرده بود و چیزی مانند خار در گلویش راه نفس را بسته بود. سینه‌اش چون آسمان ابری پاییز‌، ساکت‌، سنگین‌، متراکم‌، خاکستری و در آستانه باریدن بود ولی نمی‌بارید. مدتی دراز دستانش را سایبان چشمانش کرد و از خود و لحظاتش گریخت تا چیزی نبیند. وای! مگر می‌شد، ندید. وقتی روزنه چشم بسته می‌شد‌، هزاران چشم دیگر در وجدان سربر می‌داشت. سراپایش چشم شده بود. چشمها در یکدیگر ضرب می‌شدند و تکثیر می‌گشتند. دیوارها حرف می‌زدند. حرفها بال درآورده بودند. بال‌ها پرواز می‌کردند. طاقت نیاورد‌، بیرون رفت. خمیر جانش از لاوک تن بیرون می‌زد. دلش مثل یک دیگ آب جوش‌ روی آتش قل می‌زد، و می‌خواست سرریز شود. برایش قابل تصور نبود. این مادران و پدران به‌زودی برای انجام عملیاتی خواهند رفت که مانند گام نهادن در دهان نهنگ‌، هیچ معلوم نبود‌، کدام یک از آنان، به سلامت از این مأموریت خطیر باز خواهد گشت، ولی انگار نه انگار طوری خندیده و به جگرگوشگانشان محبت می‌کردند که‌گویی به مسافرتی در سرزمین پریان قصه می‌روند؛ یا به جایی گام می‌نهند که ریگ‌هایش الماس‌، آب‌هایش بلور و چشمه‌هایش‌، لبخند معطر بنفشه‌هاست. جایی می‌روند که وقتی بازآیند‌، سوغاتشان دامنی از چشمه خورشید و حباب خنده‌های ماهیان پولک نقره است.

آیا اینان دیوانه‌اند؟ اگر نیستند‌، آیا می‌دانند فتح سرزمینی به پهناوری ایران‌، عبور از هفت خوان هفتاد منزل‌، و درافتادن با اژدرهای آتشخوار و دیوان هفت‌سر را می‌طلبد. آیا تن را برای تحمل زخم‌ها و سوزش‌های ناشی از سرب مذاب‌، و خدنگ آتشین آماده کرده‌اند؟ آیا می‌فهمند که ممکن است بازگشتی متصور نباشد و این آخرین وداع باشد؟ آیا نمی‌دانند که وقتی آنها سر به بالین صخره‌ها بنهند‌، فرزندانشان‌، از بیقراری و انتظار برای بازآمدن لبخند مادر‌، خون خواهند گریست؟ چگونه این مشکل را حل کرده‌اند؟ آیا نوباوگانشان می‌دانند که دیگر مادر برنمی‌گردد؟ آخر مهناز و سایر «مادران اید‌ئولوژیک» (3) آنان تا کی بگویند‌، مامانشان به سفر تهران رفته، و به‌زودی برمی‌گردد. این چه سفری‌ست که به‌اندازه تمام عمر طول می‌کشد؟ تهران مگر چقدر دور است؟ اگر مسافرت به تهران زیبا و خاطره انگیز است‌، چرا بچه‌ها را به همراه نمی‌برند؟ 
کسی نفهمید در آن لحظات کوتاه بر مادران مجاهد چه گذشت؟ این موضوع را کسی فهم می‌کند که خود مادر بوده باشد؛ مادری که فرزندش را تا سرحد جنون دوست دارد. نه به‌خاطر دلسرد بودن و بی‌عاطفگی، که اتفاقاً برای تکثیر قلب خود و دوست داشتن بزرگ؛ برای نثار کردن عشقش به دیگران و عمومی کردن این عشق‌، عشق کوچکش را ترک می‌کند. آیا هرگز گلی را آب داده‌اید تا احساس باغبان را از شکسته و چیده‌شدنش -با دست تطاول- دریابید؟ آیا وقتی تکه‌یی از جانتان را با منقاش جدا می‌کنند‌، می‌توانید ساکت بنشینید؟! 
مادران مجاهد بین عشق به میهنی شعله‌ور، و فرزندانشان‌، بسادگی انتخاب می‌کنند: «میهن و دیگر هیچ». آیا این ساده است؟ یا برای نیل به آن باید از کوره‌های گدازان تصمیم گذشت؟. 
مهناز با چهره‌یی اشک آلود‌، به آهستگی مشغول پذیرایی بود. هر واژه‌یی که خود را به گوش او می‌کوبید‌، آتش درونی‌اش را تیز و تیزتر می‌کرد:
- مامان! بگو دوستم داری
- عزیزم! دوستت دارم.
- مامان! چقدر؟ 
- به‌اندازه تمام ستاره‌های دنیا. همان قدر که تو را دوست دارم‌، . دلم می‌خواهد یک روز تمام بچه‌های ایران مثل تو خوشبخت بشوند... 
- مامان! ستاره‌های دنیا توی اتاق جا می‌شوند؟ 
- نه عزیز! دلکم! آنها هر کدام یک فرشته هستند یا یک انسان و شبها بیدارند تا تو بتوانی چشمهای نازت را روی هم بگذاری. یادت نره وقتی به یاد مامان افتادی، ستاره‌ها را نگاه کن! 
- مامان! من را هم با خودت ببر! 
- نمی‌شود عزیزم! تو هنوز خیلی کوچک هستی. وقتی برگشتم با هم می‌رویم... خوب دیگر گریه نکن! عروسکت ناراحت می‌شود. یاد بگیر‌، همیشه به دنیا لبخند بزنی تا دنیا هم به روی تو لبخند بزند... تا چشم باز کنی، مامان برمی‌گردد... خوب حالا سرت را بالا بگیر‌، برای این عمو دست تکان بده! و لبخند بزن! که دارد عکست را می‌گیرد...
دو روز بعد مهناز نامه‌هایی را از برخی مادران دریافت کرد که بعدها باید برای بچه‌ها خوانده می‌شد 


در دو نامه‌ چنین آمده بود:
«پسرم! مرتضی عزیز دلم! دیگر لحظه موعود فرا رسیده و ما داریم می‌رویم. چقدر دلم می‌خواهد که دوباره تو و شکرانه قشنگم را ببینم. آه! دیشب قشنگ‌ترین لحظات زندگیم بود که برای دیدار شما دو نفر آمده بودم. اگر یادت باشد‌، به تو گفتم می‌خواهیم برویم ایران؛ ایران عزیز. آخر مگر نمی‌دانی همانقدر که تو مامان را دوست داری، من هم ایران را دوست دارم و دلم می‌خواهد مردم ایران آزاد باشند... 
فدای تو. مادرت: یاسمن» 

و نامه دیگر:
«مریم... تو خیلی کوچکی، سه ساله هستی اما خیلی وقتها در چهره‌ات‌، چهره بچه‌هایی را می‌بینم که گروگان خمینی جلاد شده‌اند‌، یا پدر و مادرشان را از دست داده‌اند و یا در ایران تحت ستم خمینی از فقر و درد می‌سوزند و پرپر می‌شوند.
عزیز من! در این جور مواقع با تمام وجود می‌خواهم تو را در آغوش بفشارم و بعد‌، با تمام عشق مادریم تجدید پیمان می‌کنم با خدای خودم که بجنگم و بجنگم تا تمام بچه‌های ایران از این درد و فقر نجات پیدا کنند تا زمانی که لبخند شادی بر لب‌های تمام کودکان ایران بنشیند تا زمانی که چشم‌های آنها دیگر از درد جدایی، گرسنگی و اسارت پر اشک نشود... .
فرخنده- تیر67

۱۳۹۵ مرداد ۱, جمعه

همراه با ۳۰ هزار گل سرخ آزادی


در سالگرد قتل عام زندانیان سیاسی در سال ۱۳۶۷
برای گرامیداشت یاد و خاطره سی هزار گل سرخ که در سال ۶۷ جان خويش را فديه راه آزادي خلق و ميهن نمودند . در پی آن هستيم تا از اينطريق صدای تك تك آنان باشيم .
به همين منظور از همه شما مي خواهيم تا براي رساندن  پيام سي هزار گل سرخ با رساندن هر گونه اطلاعات از شهداي قتل عام ۶۷ ما را ياري كنيد .



هر گونه اطلاعات از قتل عام تابستان ۶۷ از اسامی شهدا تا عكس - خاطره - يادگار -تصاويری از سنگ مزار و يا حتي يك دلنوشته  و هر چيزی كه ياد آن ياران ِ به ظاهر خاموش اما پر جوش را همراه داشته باشد




هر گونه اطلاعات را لطفا به ايميل زير ارسال نمائيد .
golesorkhiran535@gmail.com

۱۳۹۵ تیر ۲۸, دوشنبه

راه را باید پیمود



از یادگارهای مجاهد شهيد پروين جباريانها

مبارزه کردن سخت نيست در مبارزه ماندن و استمرار دادن به ارزشهاي خلق شده مهم است چرا که بايد هميشه دانست که برای خلق يک ارزش و تثبيت شدن آن فرد انقلابی بايد از خود مايه بگذارد. 


سهم ما از زندگی اينست راه را بايد بپيماييم همراهان 
و او بر سر اين آرمانش جانش را فديه آزادی خلقش کرد.

با ما در كانال تلگرام پيشتازان راه آزادي همراه باشيد

Telegram.me/shahidanAzadi


۱۳۹۵ تیر ۲۵, جمعه

«آبی» سنگ صبور من



تو سلول های انفرادی او را «آبی»‌ صدا می کردیم. چون رنگ چشمهایش آبی بود. و نگاهش مثل آسمان آبی،‌ صاف و بی ریا و دلش به وسعت آبی دریاها بزرگ بود.
اسمش  سوسن صالحی بود. موقع دستگیری ۱۶ سال بیشتر نداشت و تنها دختر خانواده اش بود. بدون آنکه بخواهی او را بشناسی در نگاه اول، زیبائیش تمام چشمت را پر می کرد. هر وقت می دیدمش بی اختیار با خودم این شعر را زمزمه می کردم: صورت گر نقاش چین رو صورت یارم ببین
اما این میزان زیبائی ذره ای در رابطه سوسن با اطرافیانش سایه نداشت. عجیب بود که با این سن کم دنیايی تجربه داشت. تجربه با همه جوشیدن . تجربه محبت و عاطفه عام داشتن به همه اطرافیانش . تجربه صبر و بردباری در هر شرایط سخت. تجربه ایستادگی در برابر هر ناملایماتی با وجود ناراحتی قلبی. رفتارش اصلاً به سنش نمی خورد.
او را اولین بار در سالن ۱۴ گوهردشت دیدم و بعد از یک حرکت اعتراضی با او  و ۱۸  زن قهرمان دیگر که همه در قتل عام سال ۶۷ قیمت ایستادگی در برابر آخوندهای زن ستیز را با حلق آویز شدن از چوبه های دار پرداخت کردند، وارد یک اعتصاب غذای یک ماهه شدیم و طی مدتی که اعتصابمان در بند عمومی ادامه داشت، سوسن برایمان شعر می خواند و نمی گذاشت که سختی اعتصاب به کسی فشار بیاورد. 
او تقریبا ۵۰۰ و ۶۰۰ بیت شعر از شاعران معاصر گرفته تا مولانا و حافظ حفظ بود. هر وقت که سکوتی حاکم می شد سوسن شروع به ترنم چند بیت شعر می کرد. همیشه شعرهایش وصف حال بود. 
وسط اعتصاب غذا فهمیدیم می خواهند به سلول انفرادی منتقلمان کنند. هر کسی یک اسم مستعار برای خودش انتخاب کرد تا در سلول با آن اسم همدیگر را صدا کنیم و جمع بچه ها برای سوسن اسم آبی را انتخاب کرد.
بعد از پایان اعتصاب غذا از سلولهای گوهردشت به سلولهای انفرادی اوین منتقل شدیم . برادران هم در سالن انفرادی طبقه بالای سالن ما بودند.. در آنجا من و آبی مدتی با هم  همسایه سلولی بودیم. همسایه صبور و آرامی که در اندرون «خسته دلش» همیشه در فغان و در غوغا بود. هر روز عصرها دمدمهای غروب سوسن چند بیت شعر را با صدای بلند و رسای قشنگش، پشت پنجره سلولش دکلمه می کرد به طوریکه صدایش هم به سلول برادرها می رسید و هم همه خواهران آن را می شنیدند...
پائیز سال ۶۶ بود یک روز دمدمهای غروب که  فضا و سکوت سنگینی بر همه جا داشت حاکم می شد، صدای «آبی»‌ بلند شد و فضای سکوت را شکست. او شعری از حافظ را دکلمه کرد که می گوید:
تا شدم حلقه بگوش در میخانه عشق                   هر دم آید غمی از نو به مبارکبادم
می خورد خون دلم مردمک چشم و سزاست         که چرا دل به جگر گوشه مردم دادم
همین که دکلمه سوسن تمام شد هر کسی تلاش میکرد به گونه ای احساس خودش را بیان کند: «آبی زنده باشی»!
از میان سلولهای برادران هم یکی بلند فریاد زد: سنگ صبور من «آز یاشا  آزاد یاشا»‌
جمله «آز یاشا آزاد یاشا» یک جمله ترکی است که معنی فارسی آن این است:  سنگ صبور من کم زی – آزاد زی
با پیچیدن اسم آبی در راهرو پاسداران همه فهمیدند که یکی در این سلولها هست که اسمش آبی است و برایش کمین گذاشتند تا دختر آبی را پیدا کنند. سرانجام هم چشمهای آبی سوسن او را لو داد. و از آن به بعد دیگر زیر فشار و مراقبت پاسدارها بود و به بهانه های مختلف تو سلولش می ریختند و کتکش می زدند یا به اسم آبی به او دشنام می دادند. تصمیم گرفتیم  اسمش را عوض کنیم و از آن به بعد او را شقایق صدا می کردیم.
و سوسن صالحی - همان آبی سلول های انفرادی - نهایتاً مصداق همان جمله ای شد که آن برادر در آن غروب پائیزی فریاد زد:‌ کم زیست و اما آزاد زیست و در قتل عامهای سال ۶۷  در بهار عمر کوتاهش با اختیار آزاد زیستن به چوبه دار بوسه زد و سمبل و شاخصی برای همه زنان امروز میهن آخوند زده شد. زنانی که چه در سلولها و سیاهچالهای آخوندها و چه در تجمعات و تظاهرات اعتراضی شان در کوچه و خیابانهای میهن هم درس آزاد زیستن را می آموزند و هم آموزگار همه زنان به پاخاسته میهن خود هستند. 
بر آبی آزاده سلولها هزاران بار سلام و هزاران بار درود.

با ما در كانال تلگرام پيشتازان راه آزادي همراه باشيد
Telegram.me/shahidanAzadi

۱۳۹۵ تیر ۲۳, چهارشنبه