آری..
اولین روزهای مرداد، یادآوری سالگرد عملیات کبیر فروغ جاویدان است. حماسهیی فراموشیناپذیر که تا به ابد زیب تاریخ این میهن خواهد بود و نسلهای آینده نیز از سرچشمه جوشان و خروشان ارزشهای انقلابی و مبارزاتیش خواهند نوشید از مادرانی که با عشق بی پایان به کودکانشان ارزشی نوین را رقم زدند.
...
قلب مهناز از بغضی غریب فشرده بود و چیزی مانند خار در گلویش راه نفس را بسته بود. سینهاش چون آسمان ابری پاییز، ساکت، سنگین، متراکم، خاکستری و در آستانه باریدن بود ولی نمیبارید. مدتی دراز دستانش را سایبان چشمانش کرد و از خود و لحظاتش گریخت تا چیزی نبیند. وای! مگر میشد، ندید. وقتی روزنه چشم بسته میشد، هزاران چشم دیگر در وجدان سربر میداشت. سراپایش چشم شده بود. چشمها در یکدیگر ضرب میشدند و تکثیر میگشتند. دیوارها حرف میزدند. حرفها بال درآورده بودند. بالها پرواز میکردند. طاقت نیاورد، بیرون رفت. خمیر جانش از لاوک تن بیرون میزد. دلش مثل یک دیگ آب جوش روی آتش قل میزد، و میخواست سرریز شود. برایش قابل تصور نبود. این مادران و پدران بهزودی برای انجام عملیاتی خواهند رفت که مانند گام نهادن در دهان نهنگ، هیچ معلوم نبود، کدام یک از آنان، به سلامت از این مأموریت خطیر باز خواهد گشت، ولی انگار نه انگار طوری خندیده و به جگرگوشگانشان محبت میکردند کهگویی به مسافرتی در سرزمین پریان قصه میروند؛ یا به جایی گام مینهند که ریگهایش الماس، آبهایش بلور و چشمههایش، لبخند معطر بنفشههاست. جایی میروند که وقتی بازآیند، سوغاتشان دامنی از چشمه خورشید و حباب خندههای ماهیان پولک نقره است.
آیا اینان دیوانهاند؟ اگر نیستند، آیا میدانند فتح سرزمینی به پهناوری ایران، عبور از هفت خوان هفتاد منزل، و درافتادن با اژدرهای آتشخوار و دیوان هفتسر را میطلبد. آیا تن را برای تحمل زخمها و سوزشهای ناشی از سرب مذاب، و خدنگ آتشین آماده کردهاند؟ آیا میفهمند که ممکن است بازگشتی متصور نباشد و این آخرین وداع باشد؟ آیا نمیدانند که وقتی آنها سر به بالین صخرهها بنهند، فرزندانشان، از بیقراری و انتظار برای بازآمدن لبخند مادر، خون خواهند گریست؟ چگونه این مشکل را حل کردهاند؟ آیا نوباوگانشان میدانند که دیگر مادر برنمیگردد؟ آخر مهناز و سایر «مادران ایدئولوژیک» (3) آنان تا کی بگویند، مامانشان به سفر تهران رفته، و بهزودی برمیگردد. این چه سفریست که بهاندازه تمام عمر طول میکشد؟ تهران مگر چقدر دور است؟ اگر مسافرت به تهران زیبا و خاطره انگیز است، چرا بچهها را به همراه نمیبرند؟
کسی نفهمید در آن لحظات کوتاه بر مادران مجاهد چه گذشت؟ این موضوع را کسی فهم میکند که خود مادر بوده باشد؛ مادری که فرزندش را تا سرحد جنون دوست دارد. نه بهخاطر دلسرد بودن و بیعاطفگی، که اتفاقاً برای تکثیر قلب خود و دوست داشتن بزرگ؛ برای نثار کردن عشقش به دیگران و عمومی کردن این عشق، عشق کوچکش را ترک میکند. آیا هرگز گلی را آب دادهاید تا احساس باغبان را از شکسته و چیدهشدنش -با دست تطاول- دریابید؟ آیا وقتی تکهیی از جانتان را با منقاش جدا میکنند، میتوانید ساکت بنشینید؟!
مادران مجاهد بین عشق به میهنی شعلهور، و فرزندانشان، بسادگی انتخاب میکنند: «میهن و دیگر هیچ». آیا این ساده است؟ یا برای نیل به آن باید از کورههای گدازان تصمیم گذشت؟.
مهناز با چهرهیی اشک آلود، به آهستگی مشغول پذیرایی بود. هر واژهیی که خود را به گوش او میکوبید، آتش درونیاش را تیز و تیزتر میکرد:
- مامان! بگو دوستم داری
- عزیزم! دوستت دارم.
- مامان! چقدر؟
- بهاندازه تمام ستارههای دنیا. همان قدر که تو را دوست دارم، . دلم میخواهد یک روز تمام بچههای ایران مثل تو خوشبخت بشوند...
- مامان! ستارههای دنیا توی اتاق جا میشوند؟
- نه عزیز! دلکم! آنها هر کدام یک فرشته هستند یا یک انسان و شبها بیدارند تا تو بتوانی چشمهای نازت را روی هم بگذاری. یادت نره وقتی به یاد مامان افتادی، ستارهها را نگاه کن!
- مامان! من را هم با خودت ببر!
- نمیشود عزیزم! تو هنوز خیلی کوچک هستی. وقتی برگشتم با هم میرویم... خوب دیگر گریه نکن! عروسکت ناراحت میشود. یاد بگیر، همیشه به دنیا لبخند بزنی تا دنیا هم به روی تو لبخند بزند... تا چشم باز کنی، مامان برمیگردد... خوب حالا سرت را بالا بگیر، برای این عمو دست تکان بده! و لبخند بزن! که دارد عکست را میگیرد...
دو روز بعد مهناز نامههایی را از برخی مادران دریافت کرد که بعدها باید برای بچهها خوانده میشد
در دو نامه چنین آمده بود:
«پسرم! مرتضی عزیز دلم! دیگر لحظه موعود فرا رسیده و ما داریم میرویم. چقدر دلم میخواهد که دوباره تو و شکرانه قشنگم را ببینم. آه! دیشب قشنگترین لحظات زندگیم بود که برای دیدار شما دو نفر آمده بودم. اگر یادت باشد، به تو گفتم میخواهیم برویم ایران؛ ایران عزیز. آخر مگر نمیدانی همانقدر که تو مامان را دوست داری، من هم ایران را دوست دارم و دلم میخواهد مردم ایران آزاد باشند...
فدای تو. مادرت: یاسمن»
و نامه دیگر:
«مریم... تو خیلی کوچکی، سه ساله هستی اما خیلی وقتها در چهرهات، چهره بچههایی را میبینم که گروگان خمینی جلاد شدهاند، یا پدر و مادرشان را از دست دادهاند و یا در ایران تحت ستم خمینی از فقر و درد میسوزند و پرپر میشوند.
عزیز من! در این جور مواقع با تمام وجود میخواهم تو را در آغوش بفشارم و بعد، با تمام عشق مادریم تجدید پیمان میکنم با خدای خودم که بجنگم و بجنگم تا تمام بچههای ایران از این درد و فقر نجات پیدا کنند تا زمانی که لبخند شادی بر لبهای تمام کودکان ایران بنشیند تا زمانی که چشمهای آنها دیگر از درد جدایی، گرسنگی و اسارت پر اشک نشود... .
فرخنده- تیر67
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر