۱۳۹۷ آذر ۸, پنجشنبه

مجاهد شهید بتول اکبری


مشخصات مجاهد شهید بتول اکبری
محل تولد: قزوين
تحصیلات: دانشجوي مهندسي
سن: 25
محل شهادت: تهران
تاریخ شهادت: 1360

به راستي انسان كيست؟ آن که دريا دريا مي نوشد و هنوز تشنه است. آن که کوه را بر دوشش مي گذارند و خم به ابرو نمي آورد . آن که نه او از غم که غم از او مي گريزد و آن که خونش عشق است و قولش عشق. آن که سرمايه اش حيرت است و ثروتش بي نيازي .آن که سرش را مي دهد اما آزادگي اش را هرگز و آن که مرگش زندگي است. و آن كه قدرت بي پايانش زاييدة مبارزه و ايمان به مبارزه است. 
 پس داستان يكي بيش نيست، انسان به اندازه اي انسانه كه براي انسان شدنش بها ميپردازه و قدم در مسير مبارزه ميذاره. تاريخِ سرزمينِ ما هم گوياي مبارزة انسانهايي از اين دسته. 

نام و نام خانوادگي: بتول اكبري/ سن: 25 سال/ تحصيلات: دانشجوي مهندسي/ تاريخ شهادت: 12 دي 1360/ نحوه شهادت: زيرشكنجه/ محل دفن: بهشت زهرا- قطعه 92- رديف 72، شماره 36

تابستان سال 55 بود. شاخه ي تشكيلاتي كه بتول عضوي از آن بود به كلي از بين رفته بود. از هر طرف فشار بود و سختي، يأس بود و ظلمت، چشم اندازِ آينده، تاريك بود و مبهم، به ويژه كه ضربة اپورتونيستهاي چپ نما تشكيلات را متلاشي كرده بود.… اما به يمن مواضعِ اصولي رهبري سازمان،چون نوري ظلمت سوز، همراه با پايمردي فرزندانِ دلاورِ خلق، اين تنگناي پرفشار پيروزمندانه پشت سرگذاشته شد. 
در آبان 55 بتول اكبري به وسيلة ساواك در خيابان دستگير و بلافاصله آزاد شد. او كه احساس كرده بود اين دستگيري و آزادي حساب شده بوده و ممكن است توري باشد براي ضربه به همرزمانش ، همان روز با جمع آوري مداركش، از خانه خارج شد و از آن پس به زندگي مخفي روي آورد كه تا پيروزي انقلاب ضدسلطنتي ادامه يافت.

زخمهاي عميقي كه خيانت اپورتونيستهاي چپ نما بر پيكر سازمان وارد كرده بود، براي بتول سخت آزار دهنده بود، اما در عين حال آموزنده و پربار. در شرايطي كه او حتي به طور موقت جائي براي خوابيدن هم نداشت با سختي ومشقت چندين روز رو گذروند تا اينكه تونست نزد خانواده اي در كرج محلي پيدا كنه و مدت دو ماه رو در اونجا سپري كرد و بعد هم به گلپايگان رفت و  ادامة زندگي مخفي اش رو در اونجا گذروند. در اين مدت با تلاش بسيار تونست با سازمان ارتباط برقرار كنه. بعد از وصل شدن سر از پا نميشناخت و گويا تمامي مشكلات راه رو حل شده ميدونست وميگفت: «ما به هر كاري توانائيم. كافي است فكر كنيم و انرژي بگذاريم، در اينصورت راه باز خواهد شد!»

با انقلاب ضدسلطنتي، به همت خلق، ديوارهاي ديكتاتوري شاه فرو ريخت و بنيادِ رژيم ستم شاهي در مقابل ارادة مردم قالب تهي كرد. با بازشدن ستادهاي علني مجاهدين، بتول اكبري به ستاد مركزي در تهران منتقل شد. 

مدتي كه توي گلپايگان بود مسئوليتش تايپ و تكثير اعلاميه ها و خبرنامه و جزوات سازمان بود كه با عشق و علاقه ي بسيار اون رو انجام ميداد. كار با پلي كپي توي زيرزمين نمور، كار خسته كننده اي بود، ولي بتول گاه از طلوع صبح تا نيمه هاي شب بدون وقفه، بدون غذا و آب كار ميكرد. چنان غرق كار ميشد كه هيچ چيز ديگه اي حتي ذره اي از فكر و انرژي اش رو به خودش اختصاص نميداد. 

مايه گذاري، خودجوشي و تحرك، از يك طرف و همت بلند، جسارت و شجاعت از طرف ديگه از بتول زني مجاهد ساخته بود كه خصائل انقلابي رو با عواطفِ مقدس، پاك و انساني درهم آميخته بود و به دليل اين ويژگيها در هر جمعي از بقيه متمايز ميشد. در مورد مواضع زن ستيزانة رژيم آخوندي ميگفت: ”هر وقت نظرات پوسيدة ارتجاع رو در مورد زنان، در ذهنم مرور ميكنم عزم و اراده ام در پذيرفتن سختترين كارها و مسئوليتها دوچندان ميشه. داوطلب ميشم و بعد از انجام موفقيت آميز اونها، ايمانم به تساوي حقوق اجتماعي- سياسي مرد و زن مابه ازاي مادي پيدا ميكنه». 

در هيچ شرايطي ورزش صبحگاهي اش رو ترك نميكرد و عشق عجيبي به كوهنوردي داشت. ميگفت: «دوست دارم روزها در كوه تنها بمانم و با كوه و صخره هاي استوار و بكر كه به پليدي و رذالت آلوده نشده اند، راز و نياز كنم».
هر هفته در دامنة كوهها او را ميديدي كه با خواهران تحت مسئوليتش كه عمدتاً از قشر كارگر جامعه بودند، سرودخوانان از خم و پيچ كوهها به قله صعود ميكنند. 

به سازمان و بچه ها، به خصوص به مركزيت سازمان علاقة عجيبي داشت. وقتي خبر شهادت مجاهد قهرمان محمدرضا سعادتي رو شنيد، به شدت گريه كرد، نماز شهادت خوند و بعد با قلبي مملو از كينه انقلابي به دشمنِ خلق ،گفت: “ خميني آتشِ زيرِ خاكسترِ انتقامِ خلق و فرزندان مجاهدش رو ديده، از نشئة بدمستي بيرون اومده و از سرِ استيصال، دست به چنين جنايت هولناكي زده.” 
بعد از 30 خرداد هر روز كه به خونه مي اومد، خبر دلاوري تيمهاي ميليشياي كارگري رو مي آورد و از حماسه هاي بچه ها تعريف ميكرد. بعد هم ميگفت : “ميجنگيم و تسليم نميشيم، بر دشمن خدا و خلق ميشوريم و به او درسهاي فراموش نشدني ميديم. اين سنت لايزال هستي و قانون تكامله. بذار خلق بيدار بشه! اونوقت چنان طوفاني به پا كنه كه عناصر مرده و پوسيده اي مثلِ خميني و دار و دسته اش هوسِ بدمستي نكنن!”

در زنده كردن و بكارگيري امكانات مهارت داشت. بسيار منضبط و دقيق بود و رهنمودها و دستورات رو از روي ايمان و يقيني كه به راه داشت، با كمال تواضع و فروتني انقلابي، مو به مو اجرا ميكرد. هميشه از پيشرفت كارها و موفقيتها حرف ميزد و هيچوقت زبان به شكوه و شكايت باز نميكرد، اونقدر اميدوار بود،گويا به پيروزي رسيده يا در آستانة اون هست و در هر جمعي كه مي نشست شروع به افشاي چهرة دروغين خميني ميكرد و از آرمان و اهداف سازمان ميگفت. مجاهد شهيد حميد جلالزاده كه مدتي مسئول او بود در مورد اين خصائل انقلابي او چنين گفته: «بتول اكبري از نمونه هاي حل شدگي در سازمان ما بود و جا دارد كه از وجود چنين خواهران قهرمان و پاكباخته اي در سپردن مسئوليتهاي حساس و سنگين سازماني استفاده شود».
منظور از حل شدگي در سازمان، هم چيزي نيست جز يگانگي و همسويي با آرمان سازمان مجاهدين، كه چيزي جز رسيدن به آزادي و برابري و حكومت مردمي نبوده و نيست. عمق اين باور و ايمان رو در جملهاي از خود بتول ميشه ديد.

«پوسيده ترين رژيمِ تاريخ، تمامي توانش رو عليه مواضع حقة ما بكار گرفته و ما رو از تمام حقوق سياسي- اجتماعيمون محروم كرده، پس نبايد ذره اي از انرژيمون رو عاطل و باطل رها كنيم. ما هم بايد هر چه در توان داريم، در اين راه به خدمت بگيريم. بذار توي اين روزها كه نوبت ايفاي نقش ما در زندگي خلقمونه، با تمام تلاشمون كار كنيم تا بار انقلاب به سرمنزل خودش برسه».

شكنجه و زندان 
در يكي از روزهاي آذرماه سال 1360، بتول اكبري توسط پاسداران خميني، دستگير و راهي زندان شد.
بعد از دستگيري 24 ساعت اصلاً حرف نزد و اين در حالي بود كه مدارك و سرنخهاي بسياري با خودش داشت، اما توي برخورد با دژخيمها طوري وانمود ميكرد كه كارهاي نيست و با فريب دادن، دو هفته تمام مزدورا رو سر قرارهاي ساختگي كشوند. بعد هم توي آخرين قرار ساختگي، از فرصت استفاده كرد و اقدام به فرار كرد. اما مورد اصابت گلوله پاسدارها  قرار گرفت و مجدداً زير شكنجه برده شد.

مزدوران، مادرِ بتول رو هم دستگير ميكنن و براي شكستن روحيه بتول و گرفتنِ اطلاعات، اونها رو در مقابل هم شكنجه ميكنن. دژخيمان به مادرش گفته بودند كه حق نداري با دخترت حرف بزني و اگه بزني صد ضربه شلاق ميخوري! به بتول هم گفته بودند كه حق نداري به مادرت نگاه كني وگرنه او رو شكنجه ميكنيم. بخاطر همين هم بتول اصلاً به مادرش نگاه نميكرد و وقتي كه از اتاق شكنجه مي آوردنش و او رو گوشة راهرو مي انداختن، سعي ميكرد در وضعيتي قرار بگيره كه نگاهش به مادرش نيفته. مادر هم فقط به بتول نگاه ميكرد و يك كلمه حرف نميزد، اما گاه آهي از ته دل ميكشيد.  

یکی از همرزمان او از دوران زندان چنین تعریف می کند: «در حاليكه بر اثر جراحات كابل، نميتونستم درست راه برم، وارد اتاق بازجويي شدم. به محض ورود يك چهرة آشنا توجهم رو جلب كرد. خيلي رنگ پريده ولي عجيب شاداب! فوراً شناختمش. بتول بود! با ديدن وضعيت او، درد خودم از يادم رفت. نامردها تا جايي كه تونسته بودن شكنجه اش كرده بودن. سختترين شكنجه ها. دست راستش رو از آرنج و پاي چپش رو از مچ شكونده بودن. اونقدر روي پاهاش كابل زده بودن كه از زانو تا كف پا، زخم و آش و لاش بود. يه جاي سالم توي بدنش نداشت، صورتش كبود بود، نميتونست بشينه و راه بره و خودش رو سينه خيز روي زمين ميكشيد. اما يه لحظه لبخند از روي لبهاش محو نميشد…  با ديدن من نگاهش رو ازم دزديد. پيش خودم فكر كردم، شايد نميخواد بقيه بدونن كه ميشناسمش، شايد هم بخاطر خودم و شايد… توي اين حال و هوا بودم كه نعرة بازجو رشته افكارم رو پاره كرد. بالاي سر بتول ايستاده بود و مرتب ناسزا ميگفت. بعد هم با ورقهايي كه دستش بود توي سر بتول زد و فرياد كشيد: 
 “باز هم قصه نوشتي؟” اونوقت با حالت طعنه و مسخره ادامه داد: “ آشپز ستاد! پدرسوختة منافق، ما كه تا زير عضو بودنت رو ميدونيم. بلند شو! آدم نميشي! آخه ديگه جاي سالم هم براي خوردن نداري!” 
و باز هم رگبار فحش و ناسزا بود كه باريدن گرفت. بتول اما، قاطعانه گفت: “من چيز ديگه اي براي گفتن ندارم” اونوقت اون رو توي پتو گذاشتن و از اتاق بازجويي به اتاق شكنجه بردن. من رو هم براي تماشاي شكنجه بتول بردن. او رو به پشت روي تخت طنابپيچ كردن. بتول توي اين حالت به من چشمكي زد و با زبان بي زباني ميخواست به من دلداري بده تا نگران نباشم. دژخيمان اونقدر زدنش تا از حال رفت، با هر ضربه اي كه به او ميزدن آرزو ميكردم كاش خودم جاي او بودم اما اين صحنه دلخراش رو نميديدم.« 

يك روز قبل از شهادت بتول را به همراه تعدادي از بچه ها جهت اعدام ميبرند، مزدوران با بستن رگبار بچه ها را به شهادت ميرسانند اما فقط يك گلوله به پاي بتول شليك ميكنند و سپس در همان حال او را زير شكنجه ميبرند و سرانجام پس از ساعتها شكنجة مستمر، بتول اكبري به شهادت ميرسد.

تو رفتی 
وشهر در رفتنت سوخت
اما دو دست جوانت
در بشارت فردا
هرسال سبز می شود
و با شاخه های زمزمه گر در تمام خاک
گل  می دهد
گلی به سرخی خون...

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر